شروع دوره بعد
دو سه روزه خیلی شلوغ بودم.زندگیم کمی از حالت عادی خارج شده. برنامه زندگیم همه اش با جمله بستگی داره یا بگذار ببینیم چی میشه ،شروع میشه!! جالب اینه که این لذت بخش ترین بلا تکلیفی عمرم هست. یه جورایی از تک تک این روز ها لذت می برم و سعی می کنم به پایان خوشش فکر کنم!! آخر هفته شلوغی داشتم(طبق معمول همیشه). چهارشنبه شب بدو بدو رفتیم کرج خونه مادر شوهر.سر راه هم رفتیم بستنی نعمت و دو تا از بستنی هاشو نجات دادیم . شبش کلی با مادر شوهر مهربون گپ زذیم و خیلی خوش گذشت گمونم تا 1 اینطورا داشتیم حرف می زدیم البته همسری مهربان اینطوری بود . 5 شنبه صبح یه عالمه کارای بانکی داشتیم که تا 1 اینطورا طول کشید.بعدش آمدیم تهران و من افتادم ...